JavaScript Codes بزرگترین سایت جاوا اسکریپت ایران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیخ بهایى در میان اصفهانى ‏ها - دنیای مقالات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای انس! بر شمار دوستان بیفزا، که آنان شفیع یکدیگرند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
شیخ بهایى در میان اصفهانى ‏ها - دنیای مقالات
  • تماس با من
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • شیخ محمد على عاملى ملقب به بهاء الدین معروف به شیخ بهایى فرزند حسین بن عبدالصمد است که از فقهاى مذهب شیعه بود و در روز پنجشنبه هفدهم ذب الحجه سال 953 هجرى در شهر بعلبک لبنان به دنیا آمد چون در آن زمان دولت عثمانى نسبت به اقلیت‏هاى مذهبى خصوصاً شیعیان رفتار خوبى نداشت، ناچار شیعیهان جبل عامل تصمیم گرفتند از خاک عثمانى مهاجرت کنند. از آن جمله پدر شیخ بهایى بود که به قزوین پایتخت آن روز ایران آمد و مورد تفقد شاه طهماسب قرار گرفت پس از آنکه شاه عباس به سلطنت رسید پایتخت ایران به اصفهان منتقل شد و ایران عظمت فوق العاده‏اى یافت. در این موقع شیخ بهایى پس از مرگ پدر مقرب دربار شاه عباس شد و به امر شاه با دختر شیخ على منشاد شیخ الاسلام ایران ازدواج کرد و همین که شیخ على وفات کرد شیخ بهایى شیخ الاسلام شد.

    چون شیخ بهایى حکیم و عارف و فقیه و ادیب و ریاضى دان عصر خویش به شمار مى‏رفت و مى‏توانست از هر مقوله‏اى سخن بگوید لذا شاه عباس علاوه بر منصب شیخ الاسلام منصب وزیردربارى و ریاست تشریفات قدیمى پادشاه را هم به او واگذار کرد.

    شیخ بهایى علاوه بر علوم شرعى در ریاضیات و فیزیک و هندسه و مکانیک و نجوم هم دست داشته است، تالیفات شیخ بهایى در وقفه و ادبیات و ریاضیات و عرفان بسیار است، او در روز سه شنبه دوازدهم شوال 1030 هجرى در شهر اصفهان به درود حیات گفت و مقبره او هم اکنون در مشهد است.

    شیخ بهایى به مناسبت تصدى پست وزارت دربار و اقامت طولانى در اصفهان ناگرز از رفت و آمد و همنشینى با اصفهانى‏ها بود. از این رو داراى ماجراهاى شیرینى با مردم اصفهان است که در این بخش از کتاب به تعدادى از آنها اشاره مى‏نماید.



    شیخ بهایى و شیخ حسن طلبه اصفهان

    در هنگامى که شیخ بهایى به درجه تقریب و ندیمى شاه عباس رسیده بود روزى از روزها که براى سرکشى طلاب به مدرسه ‏اى در اصفهان رفته بود طلبه‏اى اصفهانى به نام شیخ جسن سرهارون مدرسه نشسته و کشک مى‏سایید و به شیخ بهایى اعتنایى نکرده و زیر چشمى با نظر بغض و عناد به آن عالم و فاضل و دانشمند محترم نگاه مى‏کرد. غافل از آنکه شیخ به خوبى متوجه او بود زیرا به مصداق هر چه دشمن بخواهد دشمنى را پنهان کند از چشمانش آشکار مى‏شود.

    شیخ بهایى نزدیک آمده سلامى کرد و گفت:

    برادر ما کم التفاتى مى‏کنى؟!

    شیخ حسن گفت:

    شما وزیر و مقرب السلطان هستید با گدایان چه کار دارید؟

    شیخ بهایى بغض و کینه و حسادت و شقاوت آن شیخ را به خوبى مى‏شناخت و به اسرار درونش آگاه بدو خواست قدرى سر به سر او بگذارد و به او بفهماند که:

    آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد

    هر کس را هر چه لایق بود داد

    پس شروع به محسور کردن او یا به اصطلاح امروزى مشغول هیپنوتیسم کردن او شد و در چند لحظه افکارش را تحت تسلط و اراده خود در آورده شیخ حسن مثل اینکه به خواب عمیقى فرو رود. در عالم خیال دید که کشک را سایید رفت و روغن بخرد که کال جوشى درست کند. در بین راه هزار اشرفى طلا پیدا کرد و برداشت و در جیب گذاشت و به سراغ بقال رفت ولى بقال باشى به او اعتنایى نکرد زیرا شیخ هر روز مى‏آمد نیم شاهى روغن بخرد و این کار به زحمت کشیدن در ترازو گذاشتن نمى‏ارزید ولى آن روز شیخ چون هزار اشرفى طلا داشت با تغیر به بقال گفت:

    بقال زود باش روغن مرا بکش!

    بقال به طعنه گفت:

    مثلاً چند مشک روغن بکشم؟

    شیخ گفت:

    هزار تا!

    بقال گفت:

    پولش کو؟

    شیخ دست کرد و هزار اشرفى از جیب در آورد و تقدیم بقال کرد. بقال با دیدن اشرفى‏ها سر تعظیمى فرود آورد و گفت:

    قربان مشک‏هاى روغن در انبار است آنها را کجا بفرستیم؟

    شیخ گفت:

    در انبار باشد تا بعداً آنها را بفروشیم.

    اتفاقاً عصر آن روز قیمت روغن چندین برابر شد و از حاصل فروشس آنها مبلغ زیادى عاید شیخ حسن گردید. شیخ با آن پول‏ها چندین بار تجارت کرد و زمانى نگذشت که ملک التجار شد و به اندک فاصله وزیر تجارت و بعد وزیر دارایى و بالاخره به مقام صدر اعظمى رسید و در این حال خواست وزرا عوض کند و کابینه جدید تشکل دهد چون با شیخ بهایى که سال‏ها وزیر بود عداوت داشت او را از وزارت معزول کرد شیخ بهایى در این لحظه به او گفت:

    حضرت صدر اعظم من سال هاست در پست وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه هستم چرا مرا عوض مى‏کنید؟

    در جواب گفت:

    تو مرد بى لیاقتى هستى و از اول هم با شارلاتانى این مقام را گرفتى زیاد حرف نزن والا مى‏گوینم زه به دماغت بکشند!

    وقتى این عبارت از دهان شیخ حسن خارج شد شیخ بهایى دست از هیپنوتیسم برداشته گفت:

    شیخ حسن عطسه ‏اى کرد و متوجه شد هنوز مشغول کشک سایى است و تمام اینها نتیجه افسون و اثر مغناطیس چشم و روح شیخ بهایى یبوده است از این رو خجالت کشید و رفت و دیگر تا زنده بود بر نفس لئیم خود ملامت مى‏کرد و مى‏گفت:

    مرا عشق و تو را بیداد دادند

    به هر کس هر چه باید داد دادند

    بر همن را وفا تعلیم کردند

    صنم را بى وفایى یاد دادند

    گران کردند گوش گل پس آنگه

    به بلبل رخصت فریاد دادند

    سر زنجیر آذر را گرفتند

    به دست صید کش صیاد دادند



    شیخ بهایى و بریانى فروش اصفهانى

    روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مى‏گذشت در بین راه به دکان بریانى که تعدادى مرغ سرخ کرده با قلاب به در و دیوار دکان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغ‏ها انداخت و سپس به استاد بریانى فرمود:

    یکى از این مرغ‏ها را نیاز این درویش کن!

    استاد بریانى گفت:

    پول دارى بدهم؟

    شیخ گفت:

    پولى در کار نیست.

    استاد بریانى گفت:

    پس برو گمشو تو را با مرغ چه کار! آدمى که پول ندارد مرغ پخته مى‏خواهد چه کار؟

    شیخ فرمود:

    اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغ‏هاى کشته و بریان شده را به گفتن)کیشى( زنده کرده و پرواز مى‏دهم!

    بریانى فروش از شنیدن این حرف که نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ کرده و گفت:

    برو باب پى کارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!

    شیخ که البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یک درس اخلاقى به او بودگفت:

    من درویش ناتوان و گرسنه‏ام و مدتى است که غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى کن و امروز ما را با یکى ازاین مرغ‏هاى چاق و چله مهمان بفرما.

    بریانى با عصبانیت روى به شاگردش کرد و گفت:

    استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شده‏ایم؟!

    و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:

    دبرو مرد حسابى!

    شیخ فرمود:

    حالا که اینطور شد، پس تماشا کن.

    کیش!

    ناگهان مرغ‏هاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز کرده و از آنجا قرار نمودند.

    بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترى‏ها و مردم بسیارى که در مقابل دکان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرت‏انگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینکه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب کرامات است به او نزدیک شده و عموماً روى خاک افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.

    شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فکر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا کشید و ردودروى مردم بناى ادرار کردن را گذاشت!

    مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یک به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یکى از آنها گفت:

    عجب مریدانى هستند به کیشى آمدند و به فیشى رفتند!

    از همان روز جمله به کیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت کرد.



    شیخ بهایى و ساختمان مدرسه چهارباغ

    همه مى‏دانند که ساحل زاینده رود سست و باتلاقى است و قابلیت ساختمان را دارا نمى‏باشد، شیخ بهایى به دستور شاه عباس مجبور بود که در همین زمین سست و باتلاقى مبادرت به ساختمان یک مسجد و یک مدرسه نماید تا ساختمان‏هاى میدان نقش جهان تکمیل گردد.

    شیخ بهایى علاوه بر علوم دینى در دانش‏هاى ریاضى و مهندسى ساختمان نیز تبحر داشت از این رو براى شروع ساختمان در زمین باتلاقى زاینده رود دستور داد قطعات بزرگ و قطورى از ذغال چوب تهیه و آنها را در پى ساختمان نهادند و روى آنها را شفته ریزى کردند منتهى براى اینکه ملات خاک و آهک حسابى مخلوط گردیده و محکم شد در جلوى چشم کارگران ساختمانى و مردم اصفهان هر روز چند مشت سکه طلا به داخل شفته‏ها مى‏ریخت و از کارگران و مردم مى‏خواست که سکه‏ها را براى خود پیدا کنند.

    هر روز هزاران نفر از اصفهانى‏هاى بى کار به ساحل زاینده رود مى‏آمدند و پاها را برهنه کرده و به داخل شفته‏ها مى‏رفتند و با پاها و دست‏هاى تا آرنج لخت خود کوهى از خاک و آهک را زیر و رو مى‏ساختند تا سکه را پیدا کنند، بعضى‏ها با این جستجو موفق به پیدا کردن چند سکه مى‏شدند و به طمع پیدا کردن سکه بیشتر ملات خاک و اهک را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏کردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاک و آهک را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏کردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاک و اهک که براى ساختمان مناسب بود به وجود آمد و مدرسه زیباى چهارباغ اصفهان در کنار ساحل سست زاینده رود بنا شد و امروز که چهارصد سال از عمر این بناى زیبا مى‏گذرد هنوز در کمال استحکام قرار دارد و شاید کمتر کسى بداند که این بنا چگونه ساخته شده است.



    شیخ بهایى و سقاى اصفهانى

    شیخ بهایى روزى در بازار اصفهان دید سقایى به مردم آب مى‏دهد و به آنها سفارش مى‏کند که بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

    شیخ به نزدیک سقا رفت چون شیخ بهایى را به صثورت نمى‏شناخت گفت:

    آشیخ به شرطى آب را مى‏دهم بخورى که بگویى سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایى.

    شیخ گفت:

    حرفى ندارم ولى من شیخ بهایى را نمى‏شناسم، چطور به آدم نشناخته لعمن کنم، بر مسلمان و اهل کتاب حرام است.

    سقا گفت:

    این مرد کیمیاگر و خدانشناس است.

    شیخ پرسید:

    خدانشناسى شیخ بهایى چگونه بر تو معلوم شد؟

    سقا گفت:

    من کاغذى به او نوشتم که عیال بارم و هرچه جان مى‏کنم، کفاف اهل و عیال را نمى‏دهد، تو این سر کیمیا را به من نشان بده بلکه از فلاکت بدر آیم. آن ملعون جواب مرا هم نداد!

    شیخ بهایى گفت:

    لابد از بدجنسى نبوده و مى‏ترسیده که تو نتوانى آن سر را نگهدارى و به دست نااهل بیفتد، حالا که تو مقصودت کیمیاگرى نیست و مى‏خواهى راه دخل و استفاده‏ات باز شود من یک چیزى مى‏دانم که خوراکى است و در ایران نیست و در شامات و لبنان درست مى‏کنند و شیخ بهایى هم خیلى دوست دارد.

    سقا گفت:

    خیلى جالبه، چى‏چى هست.

    شیخ گفت:

    من راز درست کردن آن را به تو مى‏گویم. درست کن و یک قدح براى او ببر او هم انعام فراوانى به تو مى‏دهد و ضمناً نزد اعیان و اشراف هم معرفى مى‏شود و به این ترتیب خیلى زود متمول و پولدار خواهى شد به شرطى که هیچکس را راز این کار با خبر نشود.

    سقا گفت:

    من که سرمایه ندارم.

    شیخ گفت:

    سرمایه این کار با دیگ و آبکش و هیزم و شکر و گلاب 100 ریال

    بیشتر نیست.

    سقا گفت:

    همین 100 ریال را هم من ندارم.

    شیخ دست به جیب کرد و گفت:

    این هم 100 ریال، بگیر و برو این کار را بکن.

    سقا گفت:

    شیخ خدا به تو سلامتى بدهد و از عمر شیخ بهایى بکاهد و بر عمر تو بیفزاید.

    شیخ گفت:

    آن افشره‏اى که درست مى‏کنى، نامش فالودج است و براى شیخ بهایى بفرست و بعد نتیجه کار را ببین.

    سقا با تشکر فراوان پول را گرفت و رفت و پالوده را طبق دستور درست کرد و یک کاسه بزرگ براى شیخ بهایى فرستاد. شیخ بهایى به منظور کمک به سقا مبلغ هزار ریال به او انعام داد و خیلى از پالوده‏اش تعریف کرد. کم کم مشترى سقا زیاد شد و حسابى از این راه پولدار گردید ولى به هیچ کس نگفت که چطورى پالوده را درست مى‏کند.

    زنش در صدد آن برآمد که سر از کار او در بیاورد. او را در تنگناگذاشت و عرصه را به سقا تنگ کرد به طورى که مرد خسته شد و عاقبت با هزار قسم که به او داد اسرار کار ساختن پالوده را به زنش گفت و از او قول گرفت به کسى چیزى نگوید از قدیم گفته‏اند که اگر مى‏خواهى همه پى به رازت ببرند، موضوع را با زنى در میان بگذار و به او بگو که به کسى نگوید و فردا آن سر و راز در همه جا پخش مى‏شود. سر سقانى وقتى از دهان مردک در آمد به گوش زن رسید دیگر تکلیفش معلوم بود زن به خواهر و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه گفتند و همه هم همدیگر را قسم دادند که به کسى نگوید به کسى هم نگفتند ولى یک وقت سقاى بیچاره دید همه شهر پالوده درست مى‏کنند و طشتک‏هاى برنجى پر از پالوده او در سربازار مشترى است و او باید بنشیند و مگس بپراند.

    با این ترتیب آن مرد به فلاکت افتاد، زیرا عادت به ولخرجى پیدا کرده بود و دیگر آن سقاى قبلى نبود که بتواند با مختصر عایدى زندگى کند چون روزگار به او فشار آورد ناچار شده باز مشک سقایى را به دوش بگیرد و آب فروشى کند. این بار نیز در موقع آب دادن به مردم از آنها مى‏خواست که بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

    مدتى بعد به شیخ بهایى خبردادند که سقایى در بازار پیده شده و به مردم مى‏گوید که به شیخ بهایى لعنت کنند.

    شیخ از جایى برخاست و به دیدن سقا شتافت و در بازار به او برخورد و گفت:

    رفیق چرا دست از کسب به آن مهمى کشیدى؟!

    سقا با ناراحتى گفت:

    این کسب اولش خوب بود ولى به قدرى رقیب و همکار پیدا شد که دیگر قیمت آب جوى شد.

    شیخ گفت:

    چرا اسرار کارت را فاش ساختى؟

    سقا گفت:

    من فقط به زنم گفتم!

    شیخ گفت:

    همین بس بود پس بدان که شیخ بهایى من هستم و حالا من مى‏گویم سلام بر حسین و لعنت بر تو و پدرت و هفت جد و آبادت زیرا تو که نتوانستى سِر و راز یک پالوده را نگاه دارى چه طور مى‏توانستى سِرکیمیا را نگاه دارى و آن وقت کیمیا هم مثل پالوده بود و قیمتى نداشت!



    شیخ بهائى و میر محمد باقردادماد

    شیخ بهائى از دانشمندان بزرگ عصر صفوى است. درباره دانش و فضل او داستانهاى زیادى گفته‏اند که برحى از آنان مبالغه آمیر، برخى کذب محض و برخى واقعى است. امروزه جدا کردن حقیقت از نادرست و اقفسانه در مورد داستانهاى و اختراعات شیخ بهایى دشوار است اما در این نمى‏توان تردید کرد که وى اندیشمندى تیزهوش، خلاق و مبتکر بوده است و دانش وسیع او را در زمینه‏هاى ریاضى، هندسه، نجوم و فیزیک نمى‏توان منکر شد.

    اما او در کنار آن همه فضل و دانش یک ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود که دانش و فضل خویش یک ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود که دانش و فضل خویش را در خدمت پادشاهى سفاک و ستایش پسند همچون شاه عباس قرار داده بود. او آن چنان به شاه عباس نزدیک شده بود که عالم معروف آن زمان میرمحمد باقر داماد شعرى را براى او ارسال داشت و او را نزدیک شدن به قدرتمندان برحذر داشت.

    این شعر چنین بود:

    از خوان فلک قرص جوى بیش مخور

    انگشت عسل مخوامو و صدنیش مخور

    از نعمت الوان شهان دست بدار

    خون دل صد هزار درویش مخور

    از داستان‏هاى معروف مربوط به او داستانى است که نعمت الله جزارى نقل مى‏کند در یکى از جنگ‏هاى بین ایران و عثمانى چون عده سپاهیان دشمن زیاد بود شاه عباس هراسان شده از شیخ بهایى پرسید که چه باید کرد؟

    شیخ در جواب گفت: راه حیله و تدبیر بسته است و جز به خداى بزرگ امیدى نیست. باید وضو بسازى و دو رکعت نمازگزارى و نصرت و پیروزى را از خداوند به دعا بخواهى.

    کل عنایت دلقک که در آن محلس حاضر بود خنده‏اى کرد و به شیخ گفت:

    یا شیخ! این آدم اکنون از ترس در حالتى است که نمى‏تواند خود را نگه دارد و اگر وضو بستزد فوراً باطل خواهد شد.



    شیخ بهایى و پینه دور اصفهانى

    شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان مى‏گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و روز رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان مى‏تابید و در و دیوارش را روشن مى‏ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش مى‏گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.

    شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:

    تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟

    پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت که را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا کرد و ناگهان دکان پینه دور زا به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:

    پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.

    شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود که مى‏گفت:

    اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!

    شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.

    از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد مى‏شد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى مى‏گذشت!

    شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:

    ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

    صد درد دل به گوشه چشمى دوار کنیم است:

    آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

    آیا بود که گوشه چشمى به ما کنند و بالاخره این شعر که سروده‏اند:

    از طلا گشتن پشیمان گشته‏ایم

    مرحمت فرموده ما را مس کنید شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.



    شیخ بهایى و شهادت مردم اصفهان

    روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:

    دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را منظم کردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهم بلکه احقاق حق مردم بشود.

    شیخ بهایى گفت:

    قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش آمد خواهد کرد چنانچه بار هم اراده ملوکانه بر این نظر باقى باشد دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.

    شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصاى خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى کرد شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت:

    اى بنده خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏کند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.

    مردک با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:

    امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى‏شود.

    شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل کرد عرض کرد:

    قبله گاه‏ها مى‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند.

    شاه عباس با تعجب پرسید:

    ماجرا چیست ؟

    شیخ بهایى گفت:

    من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده که همه کس مى‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهور حاضر شوند!

    به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و طالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بر هر کس بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کننده تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.

    بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند، هر کدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!

    دیگرى گفت:

    خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.

    سومى گفت:

    به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود.

    چهار مى‏گفت:

    خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود!

    به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:

    بروید و اصولاً مجلس عزا و ترجیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!

    وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:

    قبله عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟

    شاه گفت:

    آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

    شیخ عرض کرد:

    قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

    شاه گفت:

    بله ولى چطور؟

    شیخ گفت:

    من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینکه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت مظلمه گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست!

    شاه عباس گفت:

    چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.

    از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید که همه کس آنان



    Akb@r.Hemm@ti ::: شنبه 86/3/19::: ساعت 4:19 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های دنیای مقالات

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 296
    بازدید دیروز: 464
    کل بازدید :788498

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    شیخ بهایى در میان اصفهانى ‏ها - دنیای مقالات
    Akb@r.Hemm@ti
    در مورد خودم زیاد مهم نیست

    >> پیوند دنیای مقالات <<

    >>لوگوی دنیای مقالات<<
    شیخ بهایى در میان اصفهانى ‏ها - دنیای مقالات

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >> فهرست دنیای مقالات <<

    >>بایگانی<<

    >>جستجو در متن و بایگانی دنیای مقالات <<
    جستجو:

    >>اشتراک در دنیای مقالات<<
     



    >>طراح قالب<<