JavaScript Codes بزرگترین سایت جاوا اسکریپت ایران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آیا مرگ پایان راه است؟ - دنیای مقالات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بزرگى آفریننده در اندیشه‏ات ، آفریده را خرد مى‏نمایاند در دیده‏ات . [نهج البلاغه]
آیا مرگ پایان راه است؟ - دنیای مقالات
  • تماس با من
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • شاید فکر کرده‌اید که می‌خواهم در مورد مسایل متافیزیک یا دینی یا . . . حرف بزنم. اما اصلاً این طور نیست. عنوان نوشته هم به طور مستقیم برایم مهم نیست. یعنی این‌که مرگ پایان راه است یا نه، چندان اهمیتی ندارد. (عصبانی نشوید، الآن می گویم چرا !)

    بگدارید فرض کنیم که مرگ آخر راه است. یعنی وقتی می‌‌میریم تمام می‌شویم و قرار نیست اصلاً هیچ نوع زندگی یا وجود یا هر چیز دیگری پس از مرگ را تجربه کنیم. (آیا می‌توانید این‌طور تصور کنید یا این‌که تصورش هم برایتان دشوار است؟) خب با این فرض چه‌طور زندگی می‌کنید؟ می‌خواهید چه کار کنید، دنبال خوشی و شادی و نشاط می‌روید یا دنبال انجام کارهایی که فکر می‌کنید درست‌اند؟ چه قدر از این کارهایی را که الآن انجام می‌دهید ادامه خواهید داد؟
    بگذارید یک فرض ساده هم بگذارم کنار فرض بالا : اگر بدانید که تا یک سال دیگر خواهید مرد (بدون هیچ شک و تردیدی) و این مرگ هم، به تمام و کمال، پایان کار است جواب شما به سؤال‌های بالا چیست؟
    انگار مردن و این‌که بعد از آن تمام می‌شویم یا نه، خیلی مهم نیست بلکه دور یا نزدیک بودن زمان مردن است که تأثیر‌گذار است. نمی‌خواهم مانند بعضی از داستان‌ها یا فیلم‌های آموزنده شما را به حال و روزتان آگاه کنم تا متنبه شوید. فقط دوست دارم توجه کنم و توجه کنیم که چه‌گونه ارگانیسم‌هایی هستیم.
    دو چیز خیلی به انسان کمک می‌کند تا روزهایش را بگذراند: یکی عادت و دیگری فراموشی.
    این دو یاری‌مان می‌کنند تا همیشه یادمان برود که قرار است روزی بمیریم و این روز همان قدر که احتمال دارد دور باشد همان قدر هم ممکن است بسیار نزدیک باشد. با عادت است که می‌توانیم هر روز همان کارهایی را بکنیم که روزهای قبل انجام می‌دهیم، با عادت می‌توانیم ماندن و باقی ماندن در یک موقعیت ایستا و احیاناً آزاردهنده را بپذیریم و چندان شکایت هم نکنیم. با فراموشی است که می‌توانیم بسیاری از کارها را که به نظرمان مهم وحیاتی‌اند به تعویق بیندازیم و کم‌کم از خیرشان بگذریم و ...
    از همان اول با این فرض شروع کردیم که با مرگ همه چیز تمام می‌شود اما حالا بیایید با یک نگرش دینی به مطلب نگاه کنیم: پس از مرگ زندگی دیگری آغاز می‌شود که کیفیتش به‌طور مستقیم به نوع رفتار و کردار و پندار ما در زمان حیات‌مان وابسته است. خب، حالا وضعیت چه‌طور است؟ انگار بدتر شد. برای آن‌که به اندازه‌ی کافی اعمال خوب و رفتار صالح پس‌انداز کنیم خیلی وقت نداریم. فکر کنید قرار است تا یک سال دیگر بمیرید ( و باز هم هیچ شک و تردیدی نداشته باشید) معنی‌اش این است که یک سال وقت دارید تا همه‌ی مقدمات را برای مرگ فراهم کنید. چه قدر از اعمال مذهبی‌تان باقی مانده است که کامل‌شان کنید؟ چه قدر تا به حال کارهایی کرده‌اید که باید یک جوری درست‌شان کنید؟ انگار وقت خیلی کم است و . . .
    می‌بینید، قضیه اصلاً این نیست که مرگ پایان راه است یا نه، مسئله خیلی مهم‌تر است:
    وجود مرگ به عنوان یک پایان قطعی یا یک توقف مقطعی (یعنی چه به آن دنیا اعتقاد داشته باشیم و چه نه) نقطه‌ی تمام شدن زندگی کنونی ‌ما است.
    اگر چه تمام شدن و پایان یافتن معمولاً غم‌انگیز است اما در مورد مرگ فکر می‌کنم که این غم و ناراحتی بیش‌ترش نوستالژیک و در عین حال آموخته شده باشد. ما یاد گرفته‌ایم از مرگ بترسیم و بدمان بیاید، همان‌طور که یاد گرفته‌ایم از شب و از سوسک بترسیم. راستش این‌ روزها کم‌کم دارم به این نکته معتقد می‌شوم که هر موقعیت سخت و دشواری را می‌توانیم با تغییر زاویه‌ی دید و طرز نگرش‌مان عوض کنیم.
    بیایید در مورد مرگ و همین حرف‌ها که زدیم این کار را بکنیم:
    بعد ازهمه‌ی این حرف‌ها اگر بگویم که به نظر من مرگ، یک منبع انرژی است نظرتان چیست؟
    گرچه عجیب به نظر می‌رسد اما این باور که مرگ پایان است چه آن را پایان تمام زندگی و فعالیت‌هایمان بدانیم و چه پایان مهلتی که برای تکمیل توشه‌ی آخرتمان داریم لااقل به طور منطقی باید سبب شود که برای انجام آن‌چه می‌خواهیم و دوست داریم جدی‌تر باشیم. یک فرصت محدود که تعیین چند و چونش هم دست خودمان نیست باید وادارمان کند تا برای رسیدن به آن‌چه می خواهیم بیش‌تر تلاش کنیم.
    شاید با این سؤال مواجه شده‌ باشید که؛ اگر بدانید یک ماه دیگر یا شش ماه دیگر یا یک سال دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟ شاید هم جوابی به این سؤال داده‌اید یا از جواب دادن طفره رفته‌اید.
    بیایید این سؤال را با کمی تغییر تکرار کنیم ببینید نتیجه‌اش چه می‌شود:
    اگر بدانید یک هفته دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟ (چه حسی دارید؟)
    اگر بدانید یک ماه دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟ (حالا چه‌طور؟)
    اگر بدانید یک سال دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟
    اگر بدانید ده سال دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟
    اگر بدانید پنجاه سال دیگر می‌میرید چه کار می‌کنید؟ (الآن چه‌طور؟)
    تجربه‌ی من این است که وقتی زمان را زیاد می‌کنیم سؤال دیگر آن تأثیر قبلی‌اش را ندارد. مثلاً وقتی می‌گوییم پنجاه سال دیگر، سؤال‌مان به‌کلی بی‌اثر می‌شود. حالا یک سؤال : فکر می‌کنید احتمال وقوع کدام‌یک از موارد طرح شده در سؤال‌های بالا بیش‌تر است؟ آیا آن چیزی که حس‌مان را عوض می‌کند احتمال وقوع این‌ها است؟
    بگذریم، خلاصه‌اش این است: آدم با این‌که می‌داند حتماً می‌میرد و زمان مردنش هم ممکن است دور یا نزدیک باشد از کنار این موضوع می‌گذرد و به سادگی فراموشش می‌کند.
    اگر چه ممکن است گفته‌های بالا به نظرتان چیزی مانند فلسفه و از این طور حرف‌ها باشد اما من دوست دارم گاهی به این‌ها فکر کنم، شما چه‌طور؟

    نوشته: دکتر کوروش اسلامی



    Akb@r.Hemm@ti ::: سه شنبه 86/9/13::: ساعت 1:17 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های دنیای مقالات

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 736
    بازدید دیروز: 294
    کل بازدید :782974

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    آیا مرگ پایان راه است؟ - دنیای مقالات
    Akb@r.Hemm@ti
    در مورد خودم زیاد مهم نیست

    >> پیوند دنیای مقالات <<

    >>لوگوی دنیای مقالات<<
    آیا مرگ پایان راه است؟ - دنیای مقالات

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >> فهرست دنیای مقالات <<

    >>بایگانی<<

    >>جستجو در متن و بایگانی دنیای مقالات <<
    جستجو:

    >>اشتراک در دنیای مقالات<<
     



    >>طراح قالب<<