JavaScript Codes بزرگترین سایت جاوا اسکریپت ایران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان یک شب شورانگیز - دنیای مقالات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... مرا به کسالت درعبادتت، کوری از راهت و بیرون شدن از طریق محبّتت، مبتلا مکن . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
داستان یک شب شورانگیز - دنیای مقالات
  • تماس با من
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  تلفن که زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز کشیده بود روی تخت. "هملت" نیمه‌باز توی دستش بود: "چیزی در سرزمین دانمارک پوسیده است..." زن کتاب را بست و گوشی تلفن را برداشت: «کجا؟ میدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد،‌ زن گوشی را گذاشت، لبخندی بر لبانش نشست، دو ماه بود که او را می‌شناخت، چهره‌ای سوخته و چشمانی که مثل دو تا تیله سیاه برق میزد، جنوبی بود، خانه و کاشانه‌اش را در خرمشهر از دست داده بود و دیگر چیزی نداشت، نه زنی و نه بچه‌ای، در تهران پیکانی خریده بود و کار میکرد، او را یک روز وقتی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود دید، آشنا شدند. این آشنایی برای زنی که یک سال از ماجرای طلاقش می‌گذشت حادثه‌ای بود، حادثه‌ای خوش...


    این‌بار می‌خواست او را به خانه بیاورد. شیفت شب را به پرستار دیگری واگذار کرده بود تا امشب برای خودش زندگی کند، سه ماه برای شناختن مردی که همیشه در کنارت می‌نشیند و آرام و ساکت به حرفهایت گوش می‌دهد کافی است. دیگر قبرستان گردی معنایی ندارد، وقتی می‌توانی در خانه‌ات بنشینی وقهوه‌ای بخوری و حرفی بزنی...

    مرد تمام قبرستان‌ها را می‌شناخت و تمام خیابان‌ها را. اولین بار که می‌خواستند جایی برای نشستن پیدا کنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود.

    «بهشت زهرا؟»

    «اونجا کسی نمی‌فهمه.»

    بر سر قبری نشسته بودند و حرف زده بودند بی آنکه کسی شک کند و یا جوانی بیاید و بپرسد: شما چه نسبتی با هم دارید؟

    زن همیشه سیاه می‌پوشید و چادرش را توی کیف می‌گذاشت، چون همیشه میدانست برای حرف زدن و نشستن کجا می‌روند. توی بهشت زهرا کسی، کسی را نمی‌پایید. جفتها اینجا و انجا نشسته بودند و کاری به هیچ کس نداشتند. انها کنار سنگ قبری می‌نشستند، نوشته‌ی روی سنگ را می‌خواندند، تاریخ تولد و تاریخ مرگ را به خاطر می‌سپردند و درباره‌ی مرده حرف می‌زدند. وقتی خسته می‌شدند، راه می‌افتادند و روبروی در بزرگ بهشت زهرا از فروشندگان دوره‌گرد خرید می‌کردند. پیازها و سیب‌زمینی‌های خریداری‌شده را پشت شیشه‌ی عقب ماشین می‌گذاشتند تا همه ببینند و از فروشنده که خندخندان می‌گفت هرگز به این جور جاها نیایید وغم آخرتان باشد، خداحافظی می‌کردند و می‌آمدند.

    این بار دیگر نمی‌خواست سیاه بپوشد و لبه‌ی روسری سیاهش را روی صورتش بگیرد و جلوی مردم که می‌رسد وانمود کند عزادار است. این بار اتفاق دیگری می‌افتاد، اتفاقی خوش. او را به‌ خانه‌اش می‌برد، امشب می توانستند دوتایی تا دیر وقت بنشینند و حرف بزنند، فقط باید کمی دیرتر به خانه می‌آمدند تا همسایه‌ها نبینند.

    زن بلند شده بود و روبروی کمد لباسی ایستاده بود. کدام یکی را بپوشم؟ از چه رنگی خوشش می‌آید؟ زن دست به کمر، دور خودش چرخی زد. هنوز درباره‌ی رنگها حرفی نزده بودند، سلیقه‌ی مرد را نمی‌دانست، سلیقه‌ی خودش را به خاطر داشت... پیراهن لیمویی با برگهای ریز سبز، آن را از توی کمد درآورد، روبروی آینه ایستاد، به خودش خندید... امروز تو را می‌پوشم... تو را...

    لباس را که تن کرد، بشکنی زد و دور خودش چرخید، روبروی آینه ایستاد و ناگهان دلشوره از توی آینه به صورتش پاشید. ترسیده از آینه دور شد، اگر تصادف میکردند و او را به بیمارستان آراد می‌بردند و همکارانش می‌فهمیدند که زیر مانتوی سیاه لباس لیمویی با گلهای ریز سبز پوشیده،‌ گلهای ریز سبز؟ مرد گفته بود زن عاقل همیشه سیاه می‌پوشه، مرد گفته بود اینطوری هیچکی نمی‌فهمه...

    نه، ‌لباسش را عوض نمی‌کند، تصادف بی تصادف، همین را می‌پوشد با یک مانتو سیاه و روسری گلدار. روسری گلدار؟ بله گل‌دار... می‌تواند اگر کسی پرسید بگوید که ختنه سوران پسر کوچکش است، دارند میروند که چیزی بخرند یا... چی؟ .... آخ ول می‌کنی یا نه؟ زن دستی تو صورتش برد و یک‌بار دیگر توی آینه خندید، روسری گلدارش را سر کرد و راه افتاد.

    هوا سوز سردی داشت، زن از تاکسی که پیاده شد مرد را دید، ایستاده بود و چپ و راست گردن می‌کشید. به طرفش رفت. مرد دور و برش را پایید، لبخندی زد، دستهای روغنیش را به او نشان داد: خراب شد بردمش تعمیرگاه. زن خندید: چه خوب. مرد گیج نگاهش کرد.

    «میخوای یه روز دیگه بریم بگردیم؟»

    و بعد روسری گلدار را دید، با صدایی آرام، متعجب و خفه گفت:

    «این چیه سرت؟»

    زن دوباره خندید:

    «بهشت زهرا که نمیریم.»

    «پس کجا می‌ریم؟»

    «خونه‌ی من.»

    مرد آب دهانش را قورت داد. بر و بر نگاهش کرد:

    «خونه‌ی تو؟»

    زن خندید و گفت:

    «بله.»

    مرد مردد و بلاتکلیف ماند.

    «ببین هوا سرده، نمیشه قدم زد، الان بهشت زهرا ده درجه از این جا سردتره.»

    زن نگاهش نمیکرد، می‌ترسید مرد شادمانی را در چشمانش ببیند. آن طرف خیابان ماشین گشت می‌گذشت. زنها روسریشان را شتابزده روی پیشانی می‌کشیدند. جفتهای جوان لابلای جمعیت گم می‌شدند.

    ساعت شش بود و هوا سوز سردی داشت. جلوی تاکسی نشسته بودند و راننده رادیو را باز کرده بود. سه مسافر عقب ساکت نشسته بودند. از پشت شیشه می‌توانست تهران را ببیند، سرد و کز کرده در خود. بزرگراه خلوت بود. انگار همه در خانه‌های خود چپیده بودند. رادیو سرود انقلابی پخش می‌کرد:

    ایران ای بیشه دلیران...

    راننده نگاهی به ساعت مچی، پیچ رادیو را چرخاند و گفت:

    «شاید امشب بزنه.»

    صدایی از پشت سر گفت:

    «دیشب که نزد.»

    راننده گفت:

    «گفته شهر باید تخلیه بشه.»

    سکوت. زن فکر کرد که باید رستورانی پیدا کند، رستورانی شلوغ که دیر نوبت شامشان شود و وقت بگذرد و بعد بتواند بی‌آنکه کسی ببیند به خانه بروند.

    توی رستوران مرد ساکت بود. غذا را به سختی فرو می‌داد، زن دایم به ساعتش نگاه می‌کرد. فقط یک ساعت گذشته بود. ساعت هفت بود اما هوا چنان تاریک که خیال می‌کردی دیر وقت شب است. گارسون میرفت و می‌آمد. خانواده‌های زیادی توی صف به دنبال جای خالی گردن می‌کشیدند. جای ماندن نبود، زن کیفش را باز کرد، نگاهش به صورت حساب روی میز بود. مرد گفت:

    «زشته،‌ می‌فهمن.»

    زن با تعجب نگاهش کرد، مرد توضیح داد:

    «می‌فهمن که با هم نسبتی نداریم.»

    زن سرش را تکان داد، لبخندی زد وگفت:

    «آها.»

    بیرون هوا تاریک تاریک بود و تا خانه فاصله‌ای نبود. مرد مردد راه می‌رفت، انگار با خودش در کلنجار بود... زن زیر لب چیزی می‌خواند، ترانه‌ای که نمی‌دانست از کجا بیادش مانده:

    «شب شب شور و شعره...»

    نرسیده به انتهای پارک، پارکی که روبروی رستوران بود، مرد آهسته گفت:

    «چطوره من نیام؟»

    زن با آرنج به پهلوی مرد زد و خندید. قدمهای مرد محکم شد و هر دو در سکوت به در پارکینگ مجتمع نزدیک شدند. مجتمع با پرده‌های توری پشت پنجره‌ها و طبقات چهارگانه‌اش زیبا بود، زن خانه‌اش را دوست داشت، چهار‌ماه بود که آنجا زندگی می‌کرد و امشب می‌رفت تا اولین خاطره‌ی خوشش را در چهاردیواری آن تجربه کند.

    زن با لحنی خوش و بی‌دغدغه گفت:

    « من از در پارکینگ می‌رم، تو از در شیشه‌ای.»

    مرد آهسته پرسید:

    «در شیشه‌ای کجاست؟»

    صدای زن هم پایین آمد:

    «اون پشت،‌ نشونت می‌دم.»

    زن به سمت راست مجتمع پیچید، مرد مردد به دنبالش کشیده شد.

    روبروی در شیشه‌ای زن دید که مرد هراسان به راه‌ آمده نگاه می‌کند، زن گفت:

    «برو دیگه...»

    مرد آب دهانش را قورت داد:

    «یعنی باید از پله‌ها بالا برم...؟»

    صدای زن خفه بود:

    «‌سه چار تا پله که بیشتر نیس، می‌ری بالا، یه دقیقه صبر می‌کنی تا من برسم به در پارکینگ، بعد در شیشه‌ای رو هل می‌دی...»

    «یعنی از اون درا نیس که خود به خود باز میشه؟»

    زن آهسته خندید:

    «اینجا که فرودگاه نیس، باید با دست هل بدی...»

    مرد مستاصل سر تکان داد:

    «خب... باشه.»

    زن گفت:

    «موفق باشی.» آهسته گفت، دور خودش نیم چرخی زد و به طرف در پارکینگ راه افتاد.

    ورودی پارکینگ خلوت بود، ‌تلفنچی مجتمع در تلفن‌خانه، تلفن به دست با کسی حرف می‌زد، باید خودی نشان دهد تا منشی و دیگران بدانند که تنهاست، باید تلنگری به شیشه اتاقک بزند و رد شود، اما اگر وراجی‌اش گل کند؟ مرد بالا در طبقه چهارم پشت در می‌ماند و شاید پله‌ها را دو تا یکی کند و برگردد. بی آنکه نگاه کند، به سرعت از جلوی اتاقک گذشت، محوطه پارکینگ را تقریبا دوید و هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود که ضدهوایی‌ها شروع کردند به کوبیدن.

    صدای آژیر در ساختمان پیچید،‌ موقعیت قرمز بود و در آپارتمانها یکی یکی باز می‌شد و مرد و زن و بچه سراسیمه و وحشت‌زده از پله‌ها سرازیر می‌شدند.

    وقتی به طبقه چهارم رسید نفس نفس می‌زد. مرد پشت در بسته مانده بود. همسایه روبرو، روسریش را مرتب می‌کرد، بچه‌اش را بغل زده بود وبه طرف پله‌ها می‌دوید.

    زن به زحمت کلید را در قفل چرخاند. دستهایش میلرزید. مرد کز کرده بود و هراسان به پایین پله‌ها نگاه میکرد. ضدهوایی‌ها همچنان کار می‌کردند.

    زن در را باز کرد خودش را داخل انداخت و آهسته گفت: «بیا تو.» مرد قوزکرده توی سالن چپید. زن در را بست و یادش آمد که کلید را توی قفل جاگذاشته،‌ آهسته در را باز کرد، کلید را از توی قفل در آورد. کسی توی راه‌پله‌ها نبود.

    سکوت. سکوتی ناخواسته در اتاق و ضدهوایی‌ها که انگار بغل دیوار شلیک می‌کردند. زن و مرد منتظر و ساکت روی کاناپه به فاصله‌ای زیاد از هم نشسته بودند. صدای ضدهوایی‌ که پیدا بود به هیچ چیز و هیچ کجا نمی‌خورد قطع نمی‌شد.

    با صدای دور دست بمبی که محله‌ای را خراب کرد، زن نفس بلندی کشید،‌ در جستجوی رادیو فندکش را روشن کرد. گوینده با صدایی آرام و بی‌دغدغه می‌گفت: «به پناهگاه بروید... آرامش خود را حفظ کنید... شیرهای گاز را ببندید و از کنار پنجره دور شوید.» زن ناخنش را می‌جوید. مرد گفت:

    « صداشو یواش کن، می‌فهمن.»

    زن پیچ رادیو را چرخاند، ‌صدا ضعیف شد، خیلی ضعیف.

    با دومین صدای انفجار که بسیار نزدیک بود،‌ زن احساس کرد سقف خانه روی سرش خراب می‌شود، ‌سرش را در پناه دست گرفت، ‌شیشه پنجره ترک برداشت.

    «بریم پایین تو پناهگاه...»

    صدای زن می‌لرزید. مرد گفت:

    «می‌فهمن خوب نیست.»

    زن آب دهانش را قورت داد. سرش تیر می‌کشید، ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت رادیو موزیک پخش می‌کرد. صدایش بلند بود، کسی پیچ را چرخانده بود.

    سومین بمب، دور خیلی دور، جایی را کوبید، زن لبخندی زد، رادیو موزیکش را قطع کرد: «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید آژیر سفید و معنا و مفهوم آن،‌ این است که حمله هوایی تمام شده...»

    تمام شده؟ هر دو نفس بلندی کشیدند و زن گفت:

    «به خیر گذشت.»

    صدای پای همسایه‌ها که از پناهگاه بیرون آمده بودند و توی راه‌پله‌ها خوشحال از زنده ماندن بلند بلند حرف می‌زدند. چراغها همچنان خاموش بود، زن کورمال کورمال توی آشپزخانه رفت، فندک زد، قهوه‌جوش را پیدا کرد، شعله فندک انگشتش را سوزاند. آرام گفت: آخ... دوباره فندک زد، قهوه‌جوش را زیر شیر آب گرفت، دوباره انگشتش سوخت، دوباره فندک زد، گاز را روشن کرد و قهوه‌جوش را روی آن گذاشت.

    خیلی دیر، وقتی راه‌پله‌ها خلوت شد، برق آمد، زن متوجه شد که یک ضدهوایی با نور سرخ‌رنگ خود پشت پنجره موذیانه ایستاده است. مرد هم انگار فهمیده بود. شعله سرخ رنگ ضدهوایی روی چهره‌اش افتاده بود و مرد با انگشتی که می‌لرزید به پنجره اشاره می‌کرد، بی‌آنکه بتواند حرفی بزند.

    فضای خانه سرخ بود انگار کسی چراغ خوابی روشن کرده بود. زن گفت:

    «پرده رو بکشم؟»

    مرد از جایش تکان نخورد و با صدایی که از ته گلو در می‌آمد گفت:

    «نه می‌فهمن.»

    زن گیج و مبهوت ماند و با صدای سر رفتن قهوه‌جوش به آشپزخانه رفت، گاز خاموش شده بود،‌ توی قهوه‌جوش قهوه‌ای نریخته بود. زن سرگردان با قهوه جوش بیرون آمد. مرد گفت:

    «هیچی نمی‌خواد، هیچی، می‌فهمن.»

    زن قهوه‌جوش به دست نشست و زل زد به نور قرمز. مرد گفت:

    «چطوره من برم؟»

    زن آب دهانش را قورت داد:

    «این وقت شب؟ اگه تو راه ازت پرسیدن کجا بودی چی می‌گی؟»

    مرد مستاصل سرش را تکان داد. پنهانی به ساعتش نگاه کرد و زن هم خیره شد به ساعت سرخ رنگ روی دیوار. ساعت نه بود و هیچ معلوم نبود که کی صبح میشود.

    نویسنده : منیرو روانی‌پور



    Akb@r.Hemm@ti ::: دوشنبه 86/7/9::: ساعت 11:14 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های دنیای مقالات

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 756
    بازدید دیروز: 294
    کل بازدید :782994

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    داستان یک شب شورانگیز - دنیای مقالات
    Akb@r.Hemm@ti
    در مورد خودم زیاد مهم نیست

    >> پیوند دنیای مقالات <<

    >>لوگوی دنیای مقالات<<
    داستان یک شب شورانگیز - دنیای مقالات

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >> فهرست دنیای مقالات <<

    >>بایگانی<<

    >>جستجو در متن و بایگانی دنیای مقالات <<
    جستجو:

    >>اشتراک در دنیای مقالات<<
     



    >>طراح قالب<<