JavaScript Codes بزرگترین سایت جاوا اسکریپت ایران
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ویرانی قسمت (اول ) - دنیای مقالات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانشمندان، حبّ ریاست است [امام علی علیه السلام]
ویرانی قسمت (اول ) - دنیای مقالات
  • تماس با من
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • زن در سه سالی که همسر یحیی حاذق شده بود می‌دانست که زندگی کاری همسرش حساب و کتاب چندانی ندارد. یحیی برنامه‌ساز تلویزیون بود. تخصص اصلی او ساخت برنامه‌هایی درباره حیات وحش بود، اما زمانی که زمینه مناسبی برای کار پیش می‌آمد تیزر و نماهنگ هم می‌ساخت.
        یکی از شب‌هایی که زن به همراه دو فرزند دوقلوی خود آیدین و آیدا منتظر بازگشت همسرش از سر کار بود؛ چند دقیقه بعد از ساعت هفت بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. دوقلو‌ها مانند همیشه به سمت در دویدند تا در را به روی پدرشان باز کنند. یحیی آن روز در حال مکالمه با تلفن همراه خود بود که وارد خانه شد.

     با لبخندی به شادی بچه‌ها پاسخ داد و مانند همیشه بعد از ورود به خانه با چشم به دنبال همسرش گشت. یحیی از چیزی آشفته بود. مکالمه او با دوستش بیژن، از بیست دقیقه قبل آغاز شده بود و همچنان ادامه داشت. بیژن دو روز قبل از یحیی خداحافظی کرد تا برای ساخت نماهنگی به کشور امارات متحده عربی برود. این خداحافظی هم مانند همیشه تلفنی انجام شده بود و یحیی بدون آن که بداند او برای ساخت چه نماهنگی عازم دبی می‌شود، برای او آرزوی موفقیت کرده بود. آنها سه سال بود که با هم دوستانی صمیمی بودند. بیژن سال گذشته هنگام ساخت مستندی درباره <حیوانات> در آفریقای جنوبی دچار سانحه شد و یک‌سال بر روی تخت بیمارستان افتاد تا بعد از پشت سر گذاشتن چند عمل جراحی دوباره آمادگی لازم برای بازگشت به زندگی و کار را کسب کند. اما آنچه که یحیی در آن بعد از ظهر از تلفن شنید نشان می‌داد که بدشانسی دوباره به سراغ دوستش آمده است. او شب گذشته وارد امارات شد و در فاصله فرودگاه تا هتلی که برای اقامت او تعیین شده بود؛ راننده تاکسی که مشروب زیادی مصرف کرده ، با یک کامیون باربری تصادف کرد. راننده در کما و بیژن از ناحیه پا و گردن آسیب دیده بود. حالا هم پس از پشت سر گذاشتن یک عمل جراحی برای آن که تعهد کاری که پذیرفته بود دچار مشکل نشود، به یحیی زنگ زده بود تا از او خواهش کند در اولین فرصت خود را به دبی برساند و کار او را ادامه دهد. البته آنطور که بیژن می‌گفت احتمالا پزشکان به او اجازه می‌دادند تا از هفته بعد بر روی ویلچر حرکت کند، ولی سه روز دیگر او باید به عنوان کارگردان همکاری خود را با یک خواننده معروف برای ساخت نماهنگ آغاز می‌کرد و این یعنی این که یحیی فرصت زیادی برای بستن چمدان خود نداشت. در فاصله این مکالمه، یحیی برنامه کاری خود را برروی نوت بوکش کنترل کرد. مشکلی برای یک مرخصی یک هفته‌ای نداشت. مهر ویزایی که شش ماه قبل هنگام ورود به امارات بر روی ویزای او خورده بود هنوز چند هفته‌ای اعتبار داشت. این ویزا چند ماه قبل برای او و گروهش صادر شد؛ زمانی که قصد داشتند از باغ‌وحش امارات برنامه‌ای مستند تهیه کنند و شاید این مسئله در کنار دوستی صمیمی او و بیژن مهم‌ترین مسئله‌ای بود که سبب شد تا او برای ادامه کار دوستش انتخاب شود.


        در فاصله این مکالمه همسر یحیی نیز متوجه همه آنچه که باید می‌شد، شد. مانند همیشه زود دست به کار شد. از خط تلفن خانه، پروازهای امارات را کنترل کرد و برای اولین پروازی که صبح روز بعد انجام می‌شد برای همسرش جا رزرو کرد و هزینه بلیت را هم از کارت اعتباری پرداخت. او به چنین سفرهایی عادت داشت و حالا می‌دانست که برای اقامت یک هفته‌ای همسرش باید چه چمدانی را انتخاب کند. از چمدان سه تکه‌ای که هنگام خرید عروسی، چهار سال قبل خریده بودند چمدان وسطی را انتخاب کرد و روی تخت گذاشت.
        ده دقیقه بعد که تلفن یحیی تمام شد؛ شام مورد علاقه خانواده حاذق آماده شده بود: باقالی‌پلو با گوشت ماهیچه که همراه با یک پارچ دوغ صرف شد. زمانی که یحیی خواست به خاطر این مسافرت ناگهانی از همسرش عذرخواهی کند؛ زن با تکان دادن سرش که یک لبخند هم این حرکت را همراهی می‌کرد؛ به همسرش فهماند که شرایط کاری او را درک می‌کند و از او پرسید: (چای دم کنم؟)
        _ _ _
        زن آن شب هم مانند تمامی شب‌هایی که همسرش صبح روز بعد از آن عازم سفر بود نخوابید. تمام طول شب یحیی در کنارش خر و پف کرده بود، اما او با هر صدایی که از اتاق فرزندانش به گوش می‌رسید، از خواب پریده بود. فرزندان دوقلوی او، آیدین و آیدا بیش از اندازه از مادرشان انرژی می‌گرفتند. به قول شهربانو مادر یحیی، آنها تمام خصلت‌های پدرشان را تمام و کمال به ارث برده بودند. یحیی هم در تمام دوران کودکی خود حسرت یک خواب راحت را به دل مادرش گذاشته بود و مادر به خاطر نداشت که حتی بالا رفتن سن و سال فرزندش از شیطنت او چیزی کم کرده باشد.
        عقربه‌های ساعت کامپیوتری روی پاتختی عدد چهار را نشان می‌داد. تا چند لحظه دیگر نوای آرام ساعت به او یادآوری می‌کرد که هنگام بیدار شدن یحیی است. یحیی همیشه عادت داشت که زود از خواب بیدار شود. او در هر ساعتی از شبانه روز که می‌خوابید ساعت چهار صبح بیدار می‌شد. البته برای این مسئله باید زنگ ساعت او را بیدار می‌کرد. بعد ظرف ده دقیقه مسواک می‌زد، نماز می‌خواند، لباس می‌پوشید و برای ورزش به پارک می‌رفت. البته برنامه آن روز او تغییر کوچکی کرده بود و او باید بعد از طی کردن این مراحل چمدان نوک‌مدادی رنگش را بر می‌داشت و به سمت فرودگاه حرکت می‌کرد. یحیی در سی سالگی هنوز هم هیجان و انرژی پسربچه‌های چهارده ساله را داشت. چیزی که گاه زن احساس می‌کرد توان پاسخگویی به این همه انرژی را ندارد. حالا امروز صبح او دوباره عازم سفری کاری می‌شد و مقصد این سفر یک هفته‌ای، کشور امارات در حاشیه خلیج فارس بود. کشور کوچک امارات جایی بود که بارها مهر ورود و خروج مرز هوایی آن بر گذرنامه او و همسرش خورده بود. خاطرات زیادی از این شیخ‌نشین کوچک حاشیه خلیجفارس داشت و در سفرهای کاری مختلفی که همسرش به این کشور داشت، بارها او را همراهی کرده بود، اما زمانی که احساس کرد موجود دیگری در وجود او آرام آرام رشد می‌کند، این همراهی متوقف شد. آیدین و آیدا از آن زمان همه زندگی زن شده بودند و او به خاطر آنها تمام موقعیت‌های مناسب شغلی را که برای به دست آوردن آنها سال‌ها تحصیل کرده بود، کنار گذاشت. دو سال برای او خیلی سخت گذشته بود و حالا خوشحال بود که بچه‌ها از آب و گل درآمده بودند و او می‌توانست گاهی به برنامه‌های خودش و همسرش برسد. زمانی که می‌خواست با یحیی ازدواج کند، یکی از دوستان یحیی به او گفته بود مراقبت از یحیی و رتق و فتق امور او به اندازه دو شیفت کار کردن است. حالا با اضافه شدن دوقلوها به این زندگی او عملا به اندازه شش نفر کار می‌کرد.
        زن مانند همیشه یحیی را از زیر قرآن رد کرد. قرار بود پس از بازگشت یحیی از این سفر آنها عازم مکه شوند. مسافرت به مکه تعهدی بود که یحیی هنگام ازدواج بابت مهریه همسرش آن را به عهده گرفته بود. اما حالا زن باور نداشت که زمان عمل به این تعهد فرا رسیده است. او مانند همه زنان دیگر همیشه فکر می‌کرد مهریه تنها جمله‌ای تزئینی برای عقدنامه است که هیچ وقت به آن عمل نمی‌شود. دوستانی داشت که به فاصله کوتاهی بعد از ازدواج، با به اجرا گذاشتن مهریه خود و دریافت آن از همسرانشان جدا شده بودند و در ادامه زندگی هیچ‌گاه سایه یک نکبت دایمی از زندگی آنها دور نشده بود. همین مسئله، او را بابت عمل کردن همسرش به تعهدی که هنگام عقد به او داده بود نگران می‌کرد. به همین دلیل بود که هیچ‌گاه حاضر نشد بیش از یک سفر حج و یک سکه طلا که آن هم به نیت یگانگی خداوند تعیین شده بود چیز دیگری را بابت مهریه بپذیرد. این مسئله البته واکنش‌های شدید خانواده او را به همراه داشت. اما بعد از ازدواج مشکل دیگری برای او پیش آمد و دچار یک کابوس دایمی شد که نکند همسرش با دادن مهریه او، طلاقش دهد.. این مسئله او را آنچنان دچار نگرانی و گاه پشیمانی کرد که باعث مراجعه او به چند روان شناس‌ شد. مشاوره‌های مختلف هم نتیجه‌ای برایش نداشت. انگار این کابوس‌ها بخشی از وجود او شده بود. کابوس‌هایی که هربار با رفتن یحیی و دوری این زن و شوهر از هم، جان تازه‌ای می‌گرفت. هرچند یحیی در همه این سه سال به عنوان یک همسر چیزی برای زن کم نگذاشته و او هیچ نقطه ضعفی را از او ندیده بود. این ماجراها ادامه داشت تا این که روزی یکی از دوستان زن به نام شراره به او توصیه کرد برای حل این مشکل هرچیزی را که به ذهنش می‌رسد، بنویسد. او دور از چشم یحیی این خاطرات را داخل نوت‌بوکی که هدیه سالگرد ازدواجشان بود نوشته بود و حالا می‌خواست تا با تکمیل کردن آن، از شر این کابوس رها شود. شراره مشتاق بود تا هرچه زودتر این خاطرات را بخواند و در صورت امکان زمینه چاپ آنها را در یکی از نشریات خانوادگی که در آن کار می‌کرد فراهم کند. آن روز صبح هم زمانی که زن بعد از رفتن یحیی پشت میز کارش نشست و پیش از نوشتن ادامه داستان، ایمیل‌هایش را کنترل کرد؛ باز ایمیلی از شراره رسیده بود که از او خواسته بود تا هرچه زودتر خاطراتش را برای او بنویسد. چند ساعتی تا بیدار شدن دوقلوها باقی مانده بود. انگشتانش را از هم باز کرد و آنها را به صفحه کلید نوت‌بوک نزدیک کرد. مانند همیشه جملات از انگشتانش سرازیر شد. البته او می‌توانست بخش‌های مختلف این ماجرا را تکه تکه روایت کند.. این کار را تا حدودی انجام داده بود اما مشکل او شروع ماجرا بود. نمی‌دانست باید این داستان را از کجا آغاز کند. شروع به نوشتن کرد: ( گاهی احساس می‌کنم که خدا یحیی را انتخاب کرده بود تا یکی از سخت‌ترین سرنوشت‌های خود را برای او رقم بزند... یا خدا گشته بود و از میان بندگانش، یکی از صبورترین آنها را انتخاب کرده بود تا مجموعه ای از حوادث تلخ در دنیا را برای او رقم بزند. اتفاقی که برای یحیی افتاد حتی در قالب یک داستان هم باور کردنی نیست. من هم اول باورم نمی‌شد ،اما...) دیگر ادامه نداد. مشکل او این بود که این ماجرا را باید به گونه‌ای می‌نوشت که برای خواننده احتمالی او قابل باور باشد. مگر نه این که خود او تا مدت‌ها مبهوت این ماجرا شده بود و در اولین برخوردها با یحیی حرف‌های او را باور نکرده بود؟ و مگر نه این که مدت‌ها در این ماجرا به دنبال مقصر می‌گشت و فکر می‌کرد یحیی مقصر است؟ این فکر تا مدت‌ها ذهن او را به خود مشغول کرده بود. اما حالا بعد از سه سال زندگی مشترک با این مرد حس کرده بود که او به اندازه فرزندانی که برای او آورده، معصوم بوده و هست. زن حس می‌کرد مانند یک شاهد و ناظر، انتخاب شده تا این ماجرا را روایت کند. به همین دلیل باز هم با انگیزه بیشتری انگشتان خود را بر صفحه کلید فشار داد تا ادامه داستان را روایت کند:
        ( در زندگی گاه اتفاق‌هایی می‌افتد که کم تر کسی دوست دارد این اتفاق‌ها حتی برای دشمنان او رخ دهد. همیشه در اتفاق‌های تلخ، آدم‌ها فکر می‌کنند که دیگر به آخر خط رسیده‌اند اما نمی‌دانند که زندگی چه تقدیر عجیبی را برای آنها رقم زده است. اتفاقی هم که در سال 1382 برای یحیی افتاد، شاید یکی از همان اتفاق‌های عجیب و غریب بود.)
        زن در این چند سال، دیگر همه این قصه را حفظ شده بود. یحیی این ماجرا و جزئیات آن را برای همسرش پیش از ازدواج، بارها تعریف کرده بود. زن نیز زمانی پیشنهاد او برای ازدواج را پذیرفت که دیگر نکته پنهانی در این ماجرا برای او باقی نمانده بود. او برخلاف اغلب زن‌ها از این که زن اول زندگی مردش نبود، ناراحت نبود و از این خوشحال بود که آخرین زن زندگی همسرش است. زن دوباره چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا با چشم دوختن به صفحه مانیتور، کلیدهای کلمات را زیر دستانش پیدا کند. اینبار هم موقع نوشتن به دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا از نوشتن طفره برود. دوقلو‌ها خواب بودند و انگار خیال بیدار شدن نداشتند. باز هم نمی‌دانست ماجرا را از کجا آغاز کند؟ او همچنان به دنبال یک شروع خوب می‌گشت؛ شروعی که کم‌کم داشت در ذهن او شکل می‌گرفت...
        _ _ _
        همه ماجرا از دفتر فیلم‌سازی شروع شد. <میثاق> نام این دفتر بود که جهانگیر عزیزی، دایی یحیی تاسیس کرده بود. سرمایه اولیه دفتر از سوی دایی یحیی تامین شد و او با همراهی دوستش منوچهرکه یکی از کارگردان‌های بازنشسته تلویزیون بود، این دفتر را تاسیس کرد. فعالیت دفتر از سال 1374 آغاز شد. تدوین فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی، ساخت تیزر، ساخت فیلم‌های تبلیغاتی و... کارهایی بود که این دفتر برای پروژه‌های مختلف انجام می‌داد. یحیی سال 1375 در حال گذراندن سال دوم دبیرستان بود که برای دادن شله‌زرد نذری مادرش به دایی جهانگیر وارد این دفتر شد.. او از دیدن دستگاه‌هایی که در چند ساعت فیلمی را به یک گزارش و کلیپ تبدیل می‌کردند آنقدر ذوق زده شد که همان‌جا تصمیم مهم زندگی خود را گرفت. او آینده شغلی خود را در میان این دستگاه‌ها پیدا کرد و به مرور، رفت و آمدهایش به دفتر دایی بیشتر شد. منوچهر، دوست دایی که علاقه و عشق یحیی را به حضور در این فضا دید، مجموعه‌ای از کتاب‌های کتابخانه‌اش درباره سینما و تلویزیون را برای این جوان علاقه‌مند فراهم کرد. کتاب‌هایی که یحیی، سر کلاس درس آنها را می‌خواند. یک‌سال بعد یحیی با اطلاعات فنی کاملی که به دست آورده بود توانست به عنوان هدیه تولد از دایی خود این اجازه را بگیرد که پشت یکی از دستگاه‌های تدوین بنشیند و با راهنمایی دایی جهانگیر و دوست او منوچهر، تعدادی از تصاویر گل و درخت را به هم بچسباند و به عنوان یک گزارش که بعد از ظهر آن روز قرار بود از شبکه پنج سیما پخش شود، تدوین کند. یحیی آن روز در دفتر عمو ماند تا شاهد پخش این برنامه شود. یادش نبود که بعد از تماشای آن تصاویر از تلویزیون چطور فاصله دفتر دایی در میدان ونک را تا خانه‌شان در خیابان پاسداران طی کرد. وقتی خانواده، ذوقزدگی او را دیدند و از تصمیم او برای زندگی آینده اش مطلع شدند، حرف‌هایش را جدی نگرفتند.
        ماجرای زندگی یحیی این گونه آغاز شد. در زمانی که تفریح پسر بچه‌های دبیرستانی، شیطنت‌های گوناگون بود؛ او بعد از پایان مدرسه گاه تا ساعاتی پس از نیمه شب، پشت میز تدوین می‌نشست تا تجربه تازه‌ای کسب کند. این تلاش‌ها ادامه داشت تا این که او بعد از خرید خدمت سربازی در سال 1378، به عنوان یکی از همکاران ثابت آن دفتر به استخدام دایی درآمد و هر روز بیش از روز قبل در این حرفه پیشرفت کرد. سال 1382 یحیی چهارمین سال حضور خود را در این شرکت پشت سر می‌گذاشت و علاوه بر تدوین فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیونی، گاه به عنوان تصویربردار هم با برخی پروژه‌های در حال ساخت همکاری می‌کرد. فعالیت او در این عرصه کم‌کم درآمد مالی خوبی را برای او به همراه آورد. با همین درآمد بود که توانست خانه‌ای را به صورت پیش‌فروش در یکی از محله‌های شهرستان کرج بخرد و برای تحویل گرفتن یک اتومبیل سواری ثبت نام کند. خلاقیت‌های او سبب شده بود که همه همکارانش برای او آینده خوبی را به لحاظ کاری پیش‌بینی کنند. یحیی کم‌کم به 24 سالگی نزدیک می‌شد. او برخلاف دوستانش علاقه‌ای به معاشرت‌های غیرمعمول با جنس مخالف نداشت. دایره روابط او با زن‌ها و دخترها خیلی محدود بود. حد و اندازه رابطه‌ای که او می‌توانست با یک زن داشته باشد به سلام و علیکی رسمی و مودبانه خلاصه می‌شد. این مسئله در محیط کار او هم به همین شکل بود. اما کم‌کم این احساس به سراغ او آمد که انگار جای چیزی در زندگی‌اش خالی است. او از این مسئله که همه زندگی‌اش به کار خلاصه شده باشد احساس کسالت می‌کرد. حتی گاهی احساس می‌کرد که حضورش در خانه پدری مسئله‌ای عذاب‌آور است. یحیی همیشه از خودش می‌پرسید که چرا باید کارت‌های تبریک زیبا و هدایای مختلف، پشت ویترین مغازه‌ها باشد و او نتواند آن را برای کسی بخرد؟‌ یا این مسئله که چرا کسی نیست تا او بتواند در کنارش درآمد خود را خرج کند؟ یحیی هر چه را که نیاز داشت، از پول خودش می‌خرید و این برای او لذت بخش نبود. این که جز مادر و خواهرهایش کسی نباشد که به او هدیه‌ای بدهد آزارش می‌داد. همه این مسایل باعث می‌شد که بیشتر وقت خود را در محیط کار بگذراند.
        در خانواده آنها هم مانند اغلب خانواده‌های ایرانی رسمی وجود داشت که یحیی هم چاره‌ای جز پذیرش آن نداشت. او پیش از ازدواج برادر بزرگترش نمی‌توانست ازدواج کند. برادر بزرگ او <فرهاد> سال آخر تحصیل در رشته کامپیوتر در مقطع فوق لیسانس بود و تازه دو سال سربازی هم پیش روی او بود. یوسف پدر یحیی بازنشسته شرکت نفت بود.. او بعد از سی‌سال فعالیت طولانی در شرکت نفت به عنوان تکنسین فنی چاه‌های نفت، پنج سال قبل بازنشسته شده بود، اما فعالیت او در دوران بعد از بازنشستگی هم البته همچنان ادامه داشت. <یوسف حاذق> هم زندگی پرماجرایی را پشت سر گذاشته بود. او در حول و حوش سال 57 با مادر یحیی، <شهربانو> در جنوب کشور آشنا شد. همسر اول یوسف، زینب خانم بعد از ده سال زندگی مشترک، با داشتن دو فرزند به دلیل ابتلاء به بیماری آسم در سال 1356 از دنیا رفت. از آن سال به بعد یوسف ترجیح داد تا برای فراموش کردن غم از دست دادن همسرش محل کارش را از تهران به شهر آبادان منتقل کند. در همین محل بود که با یکی از کارمندان محلی شرکت نفت به نام جهانگیر عزیزی آشنا شد. جهانگیر کارمند بخش روابط عمومی و تبلیغات شرکت نفت در آبادان بود. در آن زمان شهربانو خواهر جهانگیر به تازگی از همسر اولش جدا شده بود. این زن خونگرم جنوبی پس از یک‌سال زندگی مشترک با همسرش عباس، با مسئله‌ای مواجه شد که مسیر زندگی او را تغییر داد.
        
        ادامه دارد...



    Akb@r.Hemm@ti ::: جمعه 86/6/9::: ساعت 11:14 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های دنیای مقالات

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 74
    بازدید دیروز: 1169
    کل بازدید :783481

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    ویرانی قسمت (اول ) - دنیای مقالات
    Akb@r.Hemm@ti
    در مورد خودم زیاد مهم نیست

    >> پیوند دنیای مقالات <<

    >>لوگوی دنیای مقالات<<
    ویرانی قسمت (اول ) - دنیای مقالات

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >> فهرست دنیای مقالات <<

    >>بایگانی<<

    >>جستجو در متن و بایگانی دنیای مقالات <<
    جستجو:

    >>اشتراک در دنیای مقالات<<
     



    >>طراح قالب<<