تلفن که زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز کشیده بود روی تخت. "هملت" نیمهباز توی دستش بود: "چیزی در سرزمین دانمارک پوسیده است..." زن کتاب را بست و گوشی تلفن را برداشت: «کجا؟ میدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد، زن گوشی را گذاشت، لبخندی بر لبانش نشست، دو ماه بود که او را میشناخت، چهرهای سوخته و چشمانی که مثل دو تا تیله سیاه برق میزد، جنوبی بود، خانه و کاشانهاش را در خرمشهر از دست داده بود و دیگر چیزی نداشت، نه زنی و نه بچهای، در تهران پیکانی خریده بود و کار میکرد، او را یک روز وقتی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود دید، آشنا شدند. این آشنایی برای زنی که یک سال از ماجرای طلاقش میگذشت حادثهای بود، حادثهای خوش... ادامه داستان ...
جاده باریک بود و پیچ در پیچ. اینجا آنجا که جاده باریکتر میشد، درختها و بوتهها انگار سرشان را میآوردند تو ماشین و دالی میکردند. اینجور وقتها آدم دلش میخواست یکی کنارش نشسته بود. شرجیی هوا، بخار مرداب، بوی صمغ، بوی علف، رخوت ناخواستهای ایجاد میکرد. کششی درونی، گیج و گم اما دلچسب. تابلوی گذر حیوانات که یک عکس آهو یا گوزن بود، حواسم را به خود کشید. همیشه وحشت دارم از اینکه یکی از اینها بپرد توی جاده و من ندانم چی کار کنم.
خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازک کنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد.
گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و کاپشنی قرمز.
همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا کجاست.
پشت پنجره میایستم. مرد جوانی را می بینم که از کنار دیوار مشترک ورودی ما رد میشود. نگاهی به طبقه چهارم میاندازد.سرم را میکشم پشت دیوار. بعضی از آنها احتمالاً آدرس را دقیق نمیدانند، چشم هایشان سرگردان است تا دختری را ببینند با صورت گرد، موهای کوتاه، بیست و دوسه ساله. ادامه داستان ...
زن در سه سالی که همسر یحیی حاذق شده بود میدانست که زندگی کاری همسرش حساب و کتاب چندانی ندارد. یحیی برنامهساز تلویزیون بود. تخصص اصلی او ساخت برنامههایی درباره حیات وحش بود، اما زمانی که زمینه مناسبی برای کار پیش میآمد تیزر و نماهنگ هم میساخت.
یکی از شبهایی که زن به همراه دو فرزند دوقلوی خود آیدین و آیدا منتظر بازگشت همسرش از سر کار بود؛ چند دقیقه بعد از ساعت هفت بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. دوقلوها مانند همیشه به سمت در دویدند تا در را به روی پدرشان باز کنند. یحیی آن روز در حال مکالمه با تلفن همراه خود بود که وارد خانه شد. ادامه داستان...
«تو آسمانها دنبالت میگشتم.»
چنان بر پشت مرد کوبید که نزدیک بود لیوان از دستش بیفتد. مرد هراسان لیوان را روی میز گذاشت.
«چه کار میکنید؟»
عباس همچنان خم ماند روی میز و چشمان ریزش را دوخت به مرد:
«به خیال خودت فلنگ را بستی؟»
مرد تکان سختی خورد. آب دهان را قورت داد. دستی به گلو برد و دستی به عینک استخوانی که تا نوک دماغش پایین آمده بود.
«هرجا میرفتی به خدا پیدات میکردم! لحظهای از فکرت غافل نبودم. مدام با خودم میگفتم، قبل از مردن میبینمش؟» ادامه داستان...
اشیاء با من حرف میزنند. مثلا سنگ. یعنی زبانش را میفهمم. از تنهایی هاش میگوید، از باران هایی که او را شسته و جوانه ی تردی که دل دل میزده تا بروید و او به خاطرش ترکیده، و من ازاین تردی و آن سنگی و ترکیدن گریه ام میگیرد و هی زار میزنم و با سنگ حرف میزنم، برای همین آوردنم اینجا. البته راستش آن روز که به دکتر گفتم من مبلم، دکتر به مددکارم اشاره کرد که مدتی باید اینجا بمانم. خودم هم راضی ام بمانم چون خیلی کلافه ام. دیگر با اشیاء فقط حرف نمیزنم خودشان میشوم.
وقتی هر کی رسید، نشست روی آدم و لم داد خب آدم مبل است دیگر. و حالا من، یعنی مبل، گریه اش میگیرد تا بخواهد بگوید چه دست هایی دسته اش را فشرده اند تا خودشان راحت تر بلند شوند و بنشینند. بعضی از ماها مبل تاشو ایم. راحت تا میشویم، باز میشویم، قشنگ شکل خودمان را تغییر میدهیم تا آدم ها روی مان بخوابند، غلت بزنند و خستگی درکنند. ادامه داستان...
"زندگى رسم خوشآیندى است."
سهراب سپهری
شش سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش مىگذشت که حکم اخراجش را به دستش دادند. در یک روز بهارى که درختان پس از یک سرماى هشت نه ماهه در فاصله یکى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض کرده بود، رکسى سوار بر اتوبوس، جاده خلوت را پشت سر گذاشت و از کنار پارک معهودش گذشت. آرزویى گم در دلش جوانه زد، "کاش مجبور نبودم به سر کار بروم. همین جا پیاده مىشدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مىگذراندم." در محوطه وسیعی که درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه کرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یکدستى دست کمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس از کنار پارک گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمانهاى پراکنده، درختهاى پراکنده و وسائط نقلیه در دیدرس نگاهش بودند. رکسى آرزوى محالش را از یاد برد. به روز درازى که در پیش داشت، فکر کرد. کتابى که در دستش باز بود، روى زانویش رها شد. خستگى پیشرس را در همه اندامش حس کرد. کابوس بیکارى هم مثل ابر تیرهاى در آسمان ذهنش چهره نشان داد. اما آن را از خود راند. ادامه داستان...
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . ادامه مقاله...
واکنش قلعه نویی به «مرد دو هزار چهره»؛ لذت بردم اما ...
خودکشی (2) (ویژگیها، عوامل هشدار دهنده و خطرآفرین)
خودکشی (1) (اصطلاحات، افسانهها و واقعیتها)
زنگ جالب موبایل در آبادان و خرمشهر!
با بهرام رادان از ماجراجوییها، دیوانگیها و آرزوهای عجیب و غریبش!
پیش بینی آینده زناشویی با ریاضیات !
نشانی 90سایت مستهجن منهدم شده
انتخاب گرانترین بازیگر هالیوود: بازهم آنجلینا در صدر! (+عکس)
حذف مجسمه مستهجن «باران عشق» از آنتالیا!
یک مرده در امریکا به عنوان شهردار انتخاب شد!!
توقیف آهنگ خواننده زن بخاطر واژه بوسه!! (+عکس)
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 1397
کل بازدید :788103
در مورد خودم زیاد مهم نیست
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
آموزش.ترفند.مطالب جالب.جوک
تاسیسات ( فنی و مهندسی )
هرچی دلت می خواد بیاتو
تجارت الکترونیک
نیازمندی ها
اماکن دیدنی و تاریخی تهران
زندگینامه پیامبران و امامان
مقالات ورزشی
زندگینامه مشاهیر ایران
زندگینامه مشاهیر جهان
مقالات در مورد کامپیوتر و فناوری اطلاعات
گیاهان و میوه جات
مقالات جانوران
اماکن دیدنی و تاریخی جهان
مقالات تاریخی
مقالات دینی و اخلاقی
شهرها و کشورها
اختراعات و اکتشافات
پزشکی و سلامت
مقالات پیرامون زندگی و اجتماع
فیلم - موسیقی - نقاشی
داستان
مقالات علمی و پژوهشی
آشپزی
عکس
دانلود فیلم - موسیقی و نرم افزار
معرفی و دانلود کتاب
فنی و مهندسی
بهار 1387